سالها رفتند.....
روی نیمکت بی تو....مینشینم تنها
قصه باران را .....خاطرت داری تو؟!
خیس باران بی چتر....می دویدیم باهم.....کوچه ها را تا ته
خنده هامان را هم....... می شنیدند دلها
حیف......!
یادت رفت ،نه؟!
روزگارم خندید!
خنده ها هم رفتند....
کوچه ها خالی شد......
اما.....
باز باران بارید.....
زیر باران سرد است....
چتر باید برداشت.....
من دگر
"طاقت باران را ندارم بی تو.........!
نظرات شما عزیزان: